قطره ای از تبار نسل سوخته!!

سوختیم و نسلها پدید آمد ازخاکسترمان!ققنوس از ما آموخت قانون زاد و ولد!

قطره ای از تبار نسل سوخته!!

سوختیم و نسلها پدید آمد ازخاکسترمان!ققنوس از ما آموخت قانون زاد و ولد!

شعر کلاسیک

 

حسرت پروانگی 

 

باز خسته ام، عاجز از زندگی 

داد به کی برم،تا به کی بردگی؟ 

 

تا به کی خرم، سیه روئی را؟ 

رسوای عالمم کرد این دلداگی 

 

سنگ عشق زدم من، ندانی تو 

خواندنم شهره شهر، به هرزگی 

 

ترک جوانی کردم و چپیدم در اتاقی 

پیلهء عشق تنیدم و در حسرت پروانگی 

 

عطش یار ترک آورد به لب دلم 

قطره خونی چکید و دگر شدم به آشفتگی 

 

به یاد زلف سیاهش، پنجه در 

چنگ تنهایی بردم من به نوازندگی 

 

رخ یارم بنما قسم به خودت خدا 

قصور از من مگر دیدی، تو در بندگی؟ 

 

شکرخند یارم گر ببینم باز، امان! 

جان به عزرائیل گر دهم، بآسودگی 

 

خم پشتم شد و سپید شد مویم، لیک 

بی خبر از یار آمد سروش، به شرمندگی


 

اگر خدا بودم... 

 

زخمها چیدم از گلشن زندگانی 

نمک پاشید برآن این همه نامهربانی 

 

بهارم خزان شد و شادیم احزان 

نشسته بر مویم، برف زمستانی 

 

هراسان بگردم و نجویمش، کو؟ 

بگوئید کجاست، ایام جوانی؟ 

 

فراری ز خویش در کلبهء خویشم 

چه دانی تو من چه گویم، چه دانی؟ 

 

زین حال پریشانم، خدا داند که 

چه شبها مویه کردم من، پنهانی 

 

دریغا به کسانیکه چشم برهند 

زحال زارم سردهم آه و فغانی 

 

گر خدا بودم من، زین خلقتم 

به بغل می گرفتم زانوی پشیمانی 

 

مگر چه کرده بنده ام، که بایدش 

سهمش از زندگی، دنیایی پریشانی 

 

رها می کردمش از بند دنیا 

با پیغامی از یک مرگ ناگهانی 

 

بال و پر سروش را، چیدند که مبادا 

خبر آرد و در آردم از نگرانی 


                                                                            تقدیم به دوست خوبم  جناب آقای مرتضی قنبری

بی خبر از یار   

 

دوش یارم هیچ خبر از اشکم نداشت

حالم بد بود و طبیب هم مرهم نداشت  

 

کجایی یار؟ سوی تو آیم، لیک

راه دراز و پا توان رهم نداشت

 

اندر میکده هم عذرم بخواستند

دریغ آنجا هم کسی لطف و کرم نداشت

 

دیوان گشودم از حافظ و تفالی

او هم کلامی جز ((صید حرم)) نداشت

 

((دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت))

 

سروش بی خبر از یار چه کند ای یار

خبر از تو حتی خواجۀ شیراز هم نداشت

 


یا رخصت ، یا فرصت 

 

تنها و بی کس، بادیه نشین حسرتم

صلاة صبح را، من سومین رکعتم   

 

سر به دیوار کوفته و تن به دریا زده

آویختۀ طناب دار و بیمناک جرئتم 

  

زین جرئت شیطانی، در هراسم من

بگیر ای خدای واحد، این جرئت ز دستم

 

در حسرت مرگ نبودم ای معبود من

گر منع هِراسم مکردی و مِدادی رخصتم  

 

جز شکر تو نبوده هیچ ورد لبم

من که سر نهادۀ آستان حضرتم

 

سروشت فرستادم ای خدا که گویدت

عزرائیل فرست و نگیر ازم این فرصتم

 


مست خاطره 

 

عقل به دل فروختم و دل به هوس 

زندگانی جز این نبود کردمش هرس 

 

جز تنهایی نماند مرا حاصل عشق 

زعشقم مرا تنهایی بس است و بس 

 

عالم شنید، تو نشنیدی چرا؟ 

صدای بی صدائیم شده بانگ جرس 

 

در این عالم مست از خاطره شوم 

شب و روزم را می کنم پیش و پس 

 

سروشی که تو خواندیم سروش نماند 

سروش اکنون بی بال و پر است و بی کس   


یلدای غم 

 

پر غمم امشب و شبهای غمم یلداست 

بی کسم و خدا هم حتی از من جداست 

 

غروب غمها گر آرزوی من بود، ولی 

این آرزویم سراب، غمم بی انتهاست 

 

تنهایی و در به دری و رخ زرد 

مانده از من و جانم که به پایت فداست 

 

دردم فراق توست شب و روز 

وصالم نسخه کن مگر این چه ادعاست؟! 

 

روی از من بگردانی سوی دیگر 

رسم زندگیست این، که بس بی وفاست 

 

خدایم گر خواهد آیی٬ آیی 

گرم نه٬ ذکر و دعایم همه بی جاست 

 

عجز و ناله بس کن سروش٬ خموش 

آسمان بی ماه هم خواست خداست! 

 


تنهای خنیاگر 

 

خمار روی تو و بی قرار بی قرارم 

ندانم این چه بلا بود کآمد بر سرم 

 

زندان دنیا تنگ آمده بر جان دلم 

من آن مرغ عاشقم که بی بال و پرم 

 

با تو و بی تو بودن برایم چه سود؟ 

اکنون که با رقیبم نشینی در برابرم 

 

خندی و خندد٬ من هم گریان 

یاد ایام که آید منم خنیاگرم 

 

ترسم از آن روز مثال من شوی 

تنهای تنها٬ این هم کلام آخرم 

 

سهم سروش از زندگی٬ تو هم بدان 

عاشق امروز٬ فردا شکند بال و پرم 

 


بساط شب 

 

بساط شب باز امشبم براه است 

سر سفره اش بازم ستاره و ماه است 

 

دلخوش به شبم٬ به رنگ آسمانش 

که همچو بختم سیاه سیاه است 

 

من و شب با همیم هر شب 

درد دلم با شب تنها یک نگاه است 

 

او شنود حرف من و نگاه من 

کاندر نگاهم هزار هزار آه است 

 

نالند ز بیداری من و شب٬ ندانند 

که خواب شب لحظه ای هم گناه است!

 

چه کم از روز دارد این بیچاره شب 

پیرامون شب هرچه گویند اشتباه است! 

 

وصف شب بشنو از سروش اَر خواهی 

که دل ریشان را شب مونس و پناه است 

 


ارثیه شوم 

 

 

آزاد می رود جسمم بر این زمین خاکی ولیکن بگیر 

کزاین دنیای پرفریبم چه سود؟ که دل در زنجیر 

 

دنیا و آخرت فروشم به یک نگاه او که کرده دریغ 

اینک وصف حالم چه گویم که زخم دلم بس خطیر 

 

پس بگیر ای خالق هستی این جان خسته ز من 

که خاک گورم روا باشد به من چو رختخواب حریر 

 

زدیم به کوی عشاق من و این پای خسته و دل غمگین 

به امید روی یار بخواندیم جوشن، اعم از کبیر و صغیر 

 

تکیه زدیم به صنوبر و سرو و چنار، به بلندای آسمان 

دست به دعا گشودیم ز خالقش که مرحمتی به این حقیر 

 

رها پر می زدیم در آسمان بهشت، فارغ از دنیای خاکی 

بهر یک گندم این جان شیرین فتاد به دام نخجیر 

 

سرنوشت آدمی و بنی اش همین بوده و نه جز این 

ارثیهء شوم حوّا به سروش که شد دامن گیر 

 


  

جاده تردید 

 

 

مردد می روم من، در این جادهء تردید 

همره شب بمانم یا همپای خورشید؟

 

تنهایی مرا، تنها شب مونس است 

بماند هرکه آمد، به بیداریم خندید 

 

دریای غمم، مدّش گرفته اکنون 

لجش گرفته جذر، گرچه خورشید را دید 

 

به هرسو که بنگرم، انگار کز آنجا

طوفان غم بر دلم، مِباید که وزید 

 

انگشت حیرت به دهان و حیرانم 

که نامهربانی چو افعی دلم را گزید 

 

من که تنهایی توشه راهم بُود 

اندر شب بمانم یا در حسرت خورشید؟ 

 

بیراههء کویر، از این راه گُزینم؟ 

یا روم تا انتها این جادهء تردید؟ 

 

گر نزدت آمد سروش، روشن بدار رهش 

که زخم دلم بس عمیق است و شدید 

 


 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد